اتوبوس آبی

ساخت وبلاگ
  اسم او " جانی بوی " است. نه که از اوّل اسمش این باشد، یا از اوّل صاحب اینطور جایی توی ذهن من باشد، نه. او وقتی به اینجا رسید که من دیگر نتوانستم سالهایم را بدون او به یاد بیاورم. آدم های زیادی سوارش شدند و من با او به جاهای زیادی سفر کردم. سفرهایی در جمع یا سفرهایی به تنهایی، فقط من و او. همانطور که من توی این سالها فرسوده شدم، او هم شد. آدم های زیادی آمدند و رفتند اما او ماند. حالا او قدیمی ترین موجود زندگی من است. موجود ؟!  حتما که می توانم به او موجود بگویم. روشنش می کنم و صدای ضبط را کمی بالا می برم. صدای بیلی هالیدی توی جانی بوی می پیچد. می دانم که او هم مثل من جز را دوست دارد. چون جز اتوبوس آبی...
ما را در سایت اتوبوس آبی دنبال می کنید

برچسب : نوشته,برای,جانی,بوی, نویسنده : aotobousabee3 بازدید : 111 تاريخ : شنبه 28 مرداد 1396 ساعت: 1:33

  بوی برنج دم کشیده خانه را برداشته است. ظهر جمعه است و صدای ترانه ای گیلکی، لا به لای بوی برنج، توی خانه پیچیده است.  نشسته ام پشت میزم توی اتاق و از لای در ِ نیمه باز اتاق، می توانم او را ببینم که با دامن گلدار ِ آبی ارغوانی اش، می رود جلوی پنجره و به آرامی با صدای زن گیلکی، ترانه را زمزمه می کند. از دید ِ من می رود.  سیگاری آتش می زنم و تکیه می دهم به صندلی ام و با خودم می گویم کاش یکبار دیگر از جلوی در اتاق بگذرد. کاش آهنگ تمام نشود و او غرق ِ آهنگ باشد و بی آنکه بفهمد با آهنگ بخواند و اصلا بیاید برقصد با آهنگ و نفهمد که من در حال تماشایش هستم؛ غرق ِ تماشایش هستم. قبل از آنکه بفهمم، او می اتوبوس آبی...
ما را در سایت اتوبوس آبی دنبال می کنید

برچسب : نوشو,نوشو, نویسنده : aotobousabee3 بازدید : 97 تاريخ : شنبه 28 مرداد 1396 ساعت: 1:33

  شب که شد، وقتی که مطمئن شدم همه خوابیده اند، کوله ام را برداشتم و راه افتادم. کوله را انداختم روی صندلی ِ جلو و لیوان قهوه ام را گذاشتم روی سقفِ ماشین تا زودتر خنک شود. سیگاری آتش زدم و قهوه را سر کشیدم. ماشین را روشن کردم و زدم به جادّه. صدای جون بائز را بالا بردم. جادّه خلوت بود و چراغ های زرد رنگ، تکّه تکّه راه را روشن کرده بودند. شهر جای من نبود. یا حداقل این شهر. دلم جای کوچکی می خواست با جمعیت ِ کم که از هر شغلی فقط یکی داشته باشد. آدم هایش دوست ِ هم باشند. صبح هایش آفتاب درخشان داشته باشد و شب هایش مهتابی که تنها کافه ی شهر را روشن کند. خب چیزهای خیلی زیاد دیگری هم می توانم به این تصو اتوبوس آبی...
ما را در سایت اتوبوس آبی دنبال می کنید

برچسب : سپیده,بیدار, نویسنده : aotobousabee3 بازدید : 121 تاريخ : شنبه 28 مرداد 1396 ساعت: 1:33

  توی جنگل های بارانی راه می روم و به این جمله فکر می کنم که " این وطن هرگز برای من وطن نبود. " ولی خب من کلمه ی وطن را با کلمه ی جامعه یا حتا دنیا یا چیزی شبیه این عوض می کنم. نه از روی غم و یا حتا افسوس که حتا با لبخند ِ کجی بر روی لبم. بعد سیگار مرطوب شده ای از توی پاکت در می آورم و آتشش می زنم. به خودم می گویم عمیق ترین اتفاقات انسان، توی تنهاترین لحظات زندگی اش می افتد. آن چیزهایی که درون انسان را به چیزی شبیه حقیقت نزدیک می کند، به چیزی شبیه طبیعت وحشی ِ وحشی. چادرم را سر ِ پا می کنم و می روم تویش. صدای پخش را در می آورم. یک ایستگاه رادیویی نامعلوم دارد جز پخش می کند. غذایم را گرم می کن اتوبوس آبی...
ما را در سایت اتوبوس آبی دنبال می کنید

برچسب : حقیقت,رویا, نویسنده : aotobousabee3 بازدید : 121 تاريخ : شنبه 28 مرداد 1396 ساعت: 1:33

  توی جادّه خاکی می دوم. دو طرف ِ راه را گندمزارها گرفته اند و از خانه ی آبی رنگی که وسط یکی از این گندمزار هاست صدای ساز می آید. می دوم و می ایستم، می دوم و می ایستم. از راه باریکی که گندمزارها را می شکافد، خودم را می رسانم به خانه ی آبی رنگ. دختری روی پلّه های ورودی خانه نشسته و گیتاری دستش گرفته و می زند. شروع می کنم به خواندن با آهنگی که می زند. بلدش هستم؛ این آهنگ را سالها پیش " جانی کش " کمی آنطرف تر از این خانه خوانده بود و تمام ِ این سالها، این آهنگی بود که بارها خواندمش و بارها گوشش کردم. آهنگ که تمام می شود به دختر می گویم تو هیچ می دانی " تاسیان " یعنی چه ؟ گیتار را می گذارد زمین و اتوبوس آبی...
ما را در سایت اتوبوس آبی دنبال می کنید

برچسب : تاسیان, نویسنده : aotobousabee3 بازدید : 114 تاريخ : شنبه 28 مرداد 1396 ساعت: 1:33

  شعری از ویلیام بلیک برایم می خواند. همانطور که تکیه داده به درخت و سیگارش را پُک می زند، شعری از ویلیام بلیک برایم می خواند و ازم می خواهد دراز بکشم روی زمین و چشم هایم را ببندم و با چشم های بسته زل بزنم به ستاره ها. بهش می گویم تو به شعر خواندنت ادامه بده. دلم  می خواهد همانطور که شعر می خواند، خوابم ببرد؛ با صدای او خوابم ببرد.  خوابم ببرد و توی خواب بتوانم خواب ِ او را ببینم که دارد برایم شعر می خواند.  از جایم بلند می شوم و کورمال کورمال خودم را به کنار رودخانه می رسانم. چوب جمع می کنم و آتشی روشن می کنم. توی روشنایی ِ آتش، چوب ماهیگیری ام را بر میدارم و می اندازم توی رودخانه و چیزی نمی اتوبوس آبی...
ما را در سایت اتوبوس آبی دنبال می کنید

برچسب : سُرخپوست, نویسنده : aotobousabee3 بازدید : 116 تاريخ : شنبه 28 مرداد 1396 ساعت: 1:33